باد ، آب ، باران

پر جنب و جوش مثل باد،زلال و شفاف چون آب،شاد و بازیگوش همچو باران ...با ما در کودکی سفر کن!

باد ، آب ، باران

پر جنب و جوش مثل باد،زلال و شفاف چون آب،شاد و بازیگوش همچو باران ...با ما در کودکی سفر کن!

عدالت خری

یه مردی بود که یه خر و یه سگ کوچولو داشت . سگش و خیلی دوست داشت ، هر روز نوازشش می کرد ،  روی زانوهاش می نشوند ، باهاش درد و دل می کرد و از بشقاب خودش بهش غذا می داد . خره هم کارهاش و براش انجام می داد و بارهاش و جابه جا می کرد .

یه روز خره از پنجره ی  اتاق دید که صاحبش ، سگ کوچولو و روی پاهاش نشونده ، داره باهاش حرف می زنه و نوازشش میکنه .

خره با خودش فکر کرد : " چرا صاحبم با من که براش این همه کار میکنم و زحمت می کشم اینقدر مهربون نیست ؟ سگ کوچولو که فقط براش دم می جنبونه و پارس می کنه . این اصلا عادلانه نیست !! "

 

 خره با خودش گفت : " اگر من هم مثل سگ کوچولو رفتار کنم ، شاید صاحبم با من هم مهربون بشه  . "

اونوقت داخل اتاق دوید و بلند بلند شروع کرد به عرعر کردن و محکم دمش رو تکون می داد . طوریکه اتاق به شدت به لرزه افتاد . یک دفعه به تقلید از سگ کوچولو روی زانوهای صاحبش پرید .

مرد بیچاره هاج و واج مونده بود و فکر کرد ،خره دیوونه شده و با فریاد کمک خواست .

مردم با چماق به کمکش دویدند و خره رو اونقدر کتک زدند ، تا خر بداقبال از خونه فراری شد .

خر آواره با خودش گفت : " من که کاری نکردم . فقط داشتم مثل سگ کوچولو رفتار می کردم . چطور وقتی سگ کوچولو این کارهارو میکنه باهاش مهربونی می کنند ولی من و با چوب وچماق می زنند ؟ ؟ این اصلا عادلانه نیست !!! "  

   

A man had a little dog, and he was very fond of it. He would pat its head, and take it on his knee, and talk to it. Then he would give it little bits of food from his own plate.

 A donkey looked in at the window and saw the man and the dog.

"Why does he not make a pet of me?" said the donkey. 

"It is not fair. I work hard, and the dog only wags its tail, and barks, and jumps on its master's knee. It is not fair."

Then the donkey said to himself, "If I do what the dog does, he may make a pet of me."

So the donkey ran into the room. It brayed as loudly as it could. It wagged its tail so hard that it knocked over a jar on the table. Then it tried to jump on to its master's knee.

 The master thought the donkey was mad, and he shouted, "Help! Help!" Men came running in with sticks, and they beat the donkey till it ran out of the house, and they drove it back to the field.

"I only did what the dog does," said the donkey," and yet they make a pet of the dog, and they beat me with sticks. It is not fair."

حرف اول

اینجا قرار است دنیایی کودکانه باشد . اینجا خبری از درس و مشق و امتحان نیست . خبری از جنگ و ویرانگری و سلاح هسته ای ، فشار کاری ، نظریه و نظریه پردازی ، دروغ و زورگویی ، اینجا خبری از قانون و قاعده نیست. فقط و فقط به پشتی صندلی ات تکیه بده ، بخوان ، بشنو ، و اولین چیزی که به ذهنت رسید بنویس .اینجا دنیای توست !

.

.

.

وقتی کودک بودم نمی دانستم کودکی دوامی ندارد ... من بزرگ شدم و کودکیم جا ماند . صدای کودکی در گوش من نفیر می کشد ... ای بزرگ کوچک ، تو را می سرایم ، تو را می نویسم ، تو را در سفر باد ، در آینه آب  و در ترنم باران می خوانم . 

به جای سلام

همین که زمین می گردد ، همین که باد درختان را می رقصاند ، باران که پرندگان را می شوراند و گنجشکان که می خوانند ، خلاصه همه کائنات خدا که روی زمین بساط زندگی پهن کرده اند ، روزی چند بار به هم سلام می کنند . ما هم یکی از کائنات خدا که مثل سهراب ، صبح ها ، آسمان درون لیوانمان را سر می کشیم ،ظهرها مثل مولانا ، از میان بازار مسگرها رقص کنان می گذریم و شب ها مثل فروغ ، به مهمانی گنجشک ها می رویم و پرواز پرنده را به خاطر می سپاریم .
می خواهیم مثل نقاش ها ، کودکی را نقش بزنیم بر بوم ساعت ها . شاید هم همراه آواز قناری ، ترانه های کودکی سر دادیم . یا از پشت چشم های شیشه ای دوربین عکاسی ، شادی را شکار کردیم . کسی چه می داند سلام کائنات به همدیگر چگونه است؟ شاید ما هم روزی چند بار به هم سلام کردیم . پس سلام...!