باد ، آب ، باران

پر جنب و جوش مثل باد،زلال و شفاف چون آب،شاد و بازیگوش همچو باران ...با ما در کودکی سفر کن!

باد ، آب ، باران

پر جنب و جوش مثل باد،زلال و شفاف چون آب،شاد و بازیگوش همچو باران ...با ما در کودکی سفر کن!

« قصه ی عشق و زمان »

  

روزی روزگاری ، در زمان های قدیم جزیره ای بود که در آن ،  تمام احساسات و عواطف ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی  می کردند . شادی ، غم ، آگاهی و همه ی احساسات دیگر ، همینطور هم عشق .  

یک روز به آنها خبر رسید که جزیره در حال غرق شدن و فرو رفتن زیر آب است . بنابراین همه ی ساکنین جزیره قایقی ساختند و آنجا را ترک کردند به غیر از عشق . عشق دلش می خواست تا آخرین لحظات و تا وقتی که امکانش هست همانجا بماند و جزیره را ترک نکند . بالاخره وقتی جزیره داشت کاملا زیر آب فرو می رفت ، عشق تصمیم گرفت آنجا را ترک کند و کمک خواست . 

 ثروت داشت با قایقش از کنار عشق می گذشت که عشق او را صدا کرد و گفت : " ثروت عزیز آیا می توانی مرا همراه خودت ببری ؟ " ثروت پاسخ داد :"متاسفم من نمی توانم این کار را بکنم مقدار زیادی طلا و نقره در قایق من هست و جایی برای حضور تو در اینجا وجود ندارد" .  

پس عشق از غرور، که داشت قایقش را در آب می انداخت در خواست کمک کرد . غرور هم همان پاسخی را داد که ثروت به عشق داده بود : " من نمی توانم به تو کمک کنم . تو خیس و نمناک هستی و ممکن است به قایق من آسیب برسانی " . 

 غم به عشق خیلی نزدیک بود پس عشق از وی خواست تا او را با خود ببرد : " غم ، خواهش می کنم مرا همراه خودت ببر ." غم با صدایی شبیه به ناله ، پاسخ داد :"  آه ... عشق ... من خیلی غمگین هستم و احتیاج دارم که با خودم تنها باشم . "  

 شادی هم از کنار عشق عبور کرد و آنقدر با شادمانی خودش سرگرم بود که حتی صدای عشق را ، وقتی صدایش کرد ، نشنید .  

ناگهان صدایی بلند شدو گفت : " بیا عشق ، من تو را با خود خواهم برد " ...این صدا یک صدای پر طنین بود . عشق با شادی و هیجان زیاد داخل قایق پرید و حتی فراموش کرد سوال کند که به کجا دارند می روند .  

وقتی به سرزمین خشک و امنی رسیدند ، صدا ، عشق را به حال خودش رها کرد و رفت . بعد از اینکه عشق فهمید چقدر به آن صدا بدهکار و مدیون است ، از آگاهی پرسید : " چه کسی بود که به من کمک کرد ؟"  آگاهی پاسخ داد :"  او زمان بود" . عشق با خودش فکر کرد : " زمان ؟ "

آگاهی از چهره ی عشق ، تعجب وی را فهمید و لبخندی زد و گفت : " چون تنها زمان است که می داند ، عشق چقدر با ارزش است ! "

   

Once upon a time, in an island there lived all the feelings and emotions : Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to them that the island would sink! So all constructed boats and left. Except for Love.

Love wanted to hold out until the last possible moment.

When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.

Richness was passing by Love in a boat
. Love said,
"Richness, can you take me with you?"
Richness answered, "Sorry Love, I can't. There is a lot of gold and silver
in my boat and so there is no place here for you."

Love next asked Vanity who was also sailing by. Vanity was also ready with the same answer
."I can't help you, Love. You are all wet and might damage my boat," Vanity answered.

Sadness was close by so Love asked, "Sadness, take me along with you."
"Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!", sadness said in a sullen voice.

Happiness passed by Love, too, but she was so preoccupied with her happiness that she did not even hear when Love called her.

Suddenly, there was a voice, "Come, Love, I will take you." It was an elder. An overjoyed Love jumped up into the boat and in the process forgot to ask where they were going. When they arrived at a dry land, the elder
went her own way.

Realizing how much was owed to the elder, Love asked Knowledge another elder, "Who Helped me?"
"It was Time," Knowledge answered.
"Time?" thought Love. Then, as if reading
the face of Love, Knowledge smiled and answered, "Because only Time is capable of understanding how valuable Love is."

نظرات 1 + ارسال نظر
پرستو دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ق.ظ http://mehrabeeshgh.blogsky.com

salam vai che ziba bood kheili ali bood
be manam 1 sar bezaniiiiiid khoshal mishamaaaaaa ba nazaaaaaar

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد