باد ، آب ، باران

پر جنب و جوش مثل باد،زلال و شفاف چون آب،شاد و بازیگوش همچو باران ...با ما در کودکی سفر کن!

باد ، آب ، باران

پر جنب و جوش مثل باد،زلال و شفاف چون آب،شاد و بازیگوش همچو باران ...با ما در کودکی سفر کن!

بازی داستان نویسی

اگر شما یه نویسنده بودید برای این نقاشی ها چه داستانی می نوشتید؟  

اولین داستانی که به ذهنتون می رسه برای ما بفرستید ...  

  

 

تصویر شماره (یک)  

 

تصویر شماره (دو)  

یه راهنمایی کوچولو:  

برای نوشتن داستان ، یادتون باشه که رنگ ها و جزئیات ( شب، روز ، سایه ها ، مکان و حالت قرار گرفتن شخصیت های داستان در مقابل هم ) میتونه به شما کمک زیادی بکنه ...  

نظرات 8 + ارسال نظر
مهرداد شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:03 ب.ظ

داستان اول

یه روز تنها توی جنگل بودم.

داستان دوم

وقتی مامانم میره بیرون من میرم با دوستام بازی میکنم

متشکرم که ما را دیدید و نظر دادین . قصد ما در ارائه این دو تصویر برقراری ارتباط موضوعی بین آنها بود

سولماز سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:39 ب.ظ

یه روز یه بچه دایناسور کوچولو که تازه از مامانش جدا شده بود ، به دنبال دوست های تازه می گشت ... که از یه جنگل سر در آورد . ولی نمی دونست که چط.ری باید با بقیه آشنا بشه و دوست پیدا کنه . بلند گفت سلااااااام . دندونای وحشتناکش پیدا شد ... درختای جنگل از صدای اون لرزیدن. فکر کرد که اونا جواب سلامش و دادن . یه کمی اونطرف تر یه زنبور و حلزون هم داشتن با هم گپ می زدن که صدای دایناسور و شنیدن و ترس برشون داشت ... با خودشون گفتن این دیگه چه صدایی بود ؟ از کجا اومد ؟ بالاخره ترس و کنار گذاشتند و تصمیم گرفتن برن و صاحب صدا رو پیدا کنن ... اینطوری بود که تمام حیوونای جنگل با صدای بلند دایناسور کوچولو دورش جمع شدند و باهاش آشنا شدن ... اونا از دندونای بزرگ دایناسور نترسیدن و چون صدای سلام اون مهربون بود ...

مرسی ... قشنگ بود...

میرزاقلمدون چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:58 ب.ظ http://zartosht1350.persianblog.ir

سلام . تصویر اول یک دایناسور ساختگی بنظرم اومد! یعنی یه درخت تنها و یک قورباغه ی تنها که چشماشو داده بیرون از شاخه ها و یک کلاغ تنها که بالای چشمای قورباغه بالهاشو باز نگه داشته که جای ابروهای دایناسور باشه . و این تنهایی اونا رو سوق داده به سمت ارائه ی یک تصویر خشن از خودشون :
.
من یک درخت ِ تنها ؛ درجمع سایه ساران
چترم چو سایه ای بود در فصل باد و باران
.
قورباغه ای همیشه در زیر سایه ام بود
لحن ِ ابو عطا را می خواند در بهاران
.
قورباغه های دیگر ؛طردش نموده بودند
نــُتـهای فالش می خواند در سمفونی یاران
.
اما کلاغ تنها ؛ دیگر رفیق من بود
چون «بی محل خروسی» ؛سرگرم قارقاران
.
او نیز راه خود را ؛ گم کرده بود روزی
مانده جدا ؛ پیاده ؛ از جمع تک سواران

چه ذهن خلاقی ... ممنون از حضورتون ... و شعر زیبایی که نوشتید...

هاله پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ http://www.assman.blogsky.com

هم دایناسوری که از درختا بزرگ تره
و هم زنبور و حلزونی که از چمن هم کوچیک ترن
خورشید دارن ..

داستان نبود ولی این اولین چیزی بود که با دیدن عکسا به ذهنم اومد

از احساس خوبتون ممنون .

قوچ پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:51 ب.ظ http://ramsheep.blogfa.com

سلام
شرمنده که اهل قصه نویس نیستم!

همین که اومدید خوشحالمون کردید...

تارک دنیا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ http://nuns.blogfa.com

یکی بود یکی نبود تو روزگارای قدیم تو یک سرزمین خیلی دور یک اژدهای ترسناک به تنهایی زندگی می کرد اژدها نفسش اتشین بود و دندونای بزرگ و ترسناکی داشت اما خوراکش برگ و گل و گیاه بود .. اما اژدهای ما دستای خیلی کوچکی داشت و نمی تونست چیزی را از زمین برداره و یا با دندونای بزرگش علفهای سبز و تازه را بخوره پس مجبور بود بره سراغ درختها . ولی هر بار که می امد برگهای درختها را بخوره افتاب مستقیم می خورد تو چشماش و اژدهای ما که دردش می امد از درد فریاد می کشید و با فریادش یک تند باد بزرگ درست می شد و تا دوردستها اونجا که همه حیوانات کنار هم زندگی می کردن می رسید اما جایی که بقیه حیوانها با هم زندگی می کردند درختی نداشت و خورشید به درخشندگی سرزمین اژدها نبود اما حیوانها از صدای بلند و زوزه و هرم گرمای نفس اژدها می ترسیدند و تو سرزمین خشک و بی درختشون می ماندن . یکی از روزها که نعره بلند و طوفان بلند شد زنبور کوچولو به دوستش حلزون گفت از بس مزه گیاهای تلخ اینجا رو چشیدم خسته شدم می خوام عزمم را جزم کنم و برم به سمت سرزمین اژدها . شاید بتونم یک گوشه ای به ارامی زندگی کنم اما حلزون خیلی می ترسید بعد از مدتی بحث بالاخره اون دو تا تصمیم گرفتن که برن به سرزمین اژدها ... به نظر شما بعدش چی میشه ؟!!

منتظریم ببینیم که بعدش چی میشه؟؟!!

رها پویا دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

دانی سبزه یه روز صبح که خیلی هم از قرار سرحال بود پا شد و راه افتاد تو جنگل. از صبح که پا شده بود فکر انجام دادن یه کار جدید تو سرش افتاده بود. حیوونا نمیدونستند چه خبره و تو ذهن دانی چی میگذره که اینقدر شنگول و شادانه اما از این آرامش و لبخند دانی همچین ته دلشون میلرزید. آخه دانی یه اژدهای بهونه گیر بود، بعید بود که اینطوری آروم گرفته باشه. بیز بیز کوچولو که از اول صبح شاهد ماجرا بود رفت و یکی یکی حیوونا رو خبر کرد و اونها هم همگی متعجب و حیرون شدند از این حال دانی. پیچ پیچی هم با شنیدن این خبر فکر کرد که خوب حالا چی میشه؟ یعنی میتونم تو خونه ام یه خواب آروم داشته باشم؟ با شناختی که از دانی سبزه داشت بعید میدونست که دانی دست از آزار اونها برداره اما موقتا سعی کرد خوشحال باشه و رفت تو لونه اش و پیش خودش گفت "خدا عاقبتمون رو به خیر بگذرونه."
اما دانی سبزه چرا اینقدر خوشحال بود؟ چه خبری شنیده بود؟

خبری رو که دانی شنیده بود براتون تو قسمت بعدی تعریف میکنم...
اما به عکس های بیشتری نیاز دارم تا کامل تر بتونم عنوانش کنم. اما خوب با همین دو تا هم مختصر بیانش میکنم...
تا کامنت بعدی شب بخیر بچه ها...

ما هم سعی میکنیم عکس های مرتبط دیگه ای پیدا کنیم برای باقی قصه تون ... مرسی ... خیلی قشنگ بود ...

رها پویا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ق.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

عکس مامی دانی سبزه رو بذار لطفا

چشم در پست بعدی حتما این کار رو میکنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد