باد ، آب ، باران

پر جنب و جوش مثل باد،زلال و شفاف چون آب،شاد و بازیگوش همچو باران ...با ما در کودکی سفر کن!

باد ، آب ، باران

پر جنب و جوش مثل باد،زلال و شفاف چون آب،شاد و بازیگوش همچو باران ...با ما در کودکی سفر کن!

ادامه ی عکس های دایناسور تنها...

به دلیل استقبال شما عزیزان از بازی داستان نویسی ، بقیه ی عکس ها رو تهیه کردیم و براتون روی صفحه گذاشتیم ... 

منتظر ادامه ی داستان های قشنگ شما هستیم ... 

  

 

 

نکته هاو ناگفته ها

 

A
Anaconda 

   مار آناکوندا  

fact
The world's largest snake, growing to around 10metres

نکته :

بزرگترین مار جهان ، که حدود 10 متر رشد میکند.  


B

  Bird 
 

 پرنده  
fact  

Birds do not sleep in their nests. They occasionally nap in them, but sleep in other places.

 نکته:

پرنده ها در لانه هایشان نمی خوابند بلکه در لانه هایشان چرت می زنند و اغلب در جاهای دیگر می خوابند .

 

C
Cheetah
چیتا   


fact 

The Cheetah is the fastest land animal at 95 km/h. Unlike other " big cats" it does not roar - however it does purr and make high pitched yelps, barks and chirruping sounds.They are found in Africa and in some parts of 

Asia.

نکته :

چیتاها سریع ترین حیوانات روی زمین هستند که می توانند با سرعت 95 کیلومتر در ساعت ، بدوند . آنها برخلاف دیگر" گربه سانان " غرش نمی کنند .ولی به هر حال مثل گربه ها "خُرخُر " می کنند، خمیازه های بلند می کشند، پارس می کنند وفریادهای شادمانه می کشند .   

D
Dog
سگ


fact:
There are more than 700 types of pure breed dogs. The common belief that dogs are
colour blind is false. Dogs can see colour but it is not as vivid as we see; it is like our vision at twilight. 

Dogs and cats, like people, are either right

handed

نکته :

سگ ها بیش از 700 نوع نژاد خالص دارند . مردم ، عموما تصور میکنند که سگ ها کوررنگیدارند( رنگ ها را تشخیص نمی دهند ) ، اما این تصور درستی نیست . سگ ها می توانند رنگ ها را تشخیص دهند ، ولی نه به وضوحی که ما انسان ها تشخیص می دهیم . قدرت بینایی آنها ، مثل بینایی ما ، در هنگام گرگ و میش آسمان است . سگ ها و گربه ها ، مثل انسان ها ، عموما راست دست هستند .  

 

E
Elephant
فیل   

   
fact:Elephants are very emotional they cry, laugh, and remember other elephants they haven't seen in decades. They grieve over dead
family members and bury them with tree branches. If a baby elephant cries out, the entire family rushes over to care for it. Like us, they are happy, sad, moody, and capable of jealousy and fits of rage. Also like us, they can be immensely gentle and compassionate with each other

نکته :

فیل ها خیلی احساساتی هستند . آنها گریه می کنند، می خندند،و فیل های دیگری را که حتی ده ها سال ندیده اند ، به خاطر می آورند . آنها به خاطر مرگ اعضای خانواده ی خود عزاداری میکنند و بوسیله ی شاخه های درختان به خاک می سپارند . اگر بچه فیلی گریه کند ، دیگر اعضای خانواده، دورش جمع می شوند و از او مراقبت می کنند . انها درست مثل ما انسان ها ، شاد ، غمگین ، دمدمی مزاج هستند ومی توانند حسادت بورزند و یا به شدت عصبانی شوند . همچنین ،آنها مثل ما ، می توانند نسبت به یکدیگر بسیار زیاد مهربان و دلسوز باشند.       

بازی داستان نویسی

اگر شما یه نویسنده بودید برای این نقاشی ها چه داستانی می نوشتید؟  

اولین داستانی که به ذهنتون می رسه برای ما بفرستید ...  

  

 

تصویر شماره (یک)  

 

تصویر شماره (دو)  

یه راهنمایی کوچولو:  

برای نوشتن داستان ، یادتون باشه که رنگ ها و جزئیات ( شب، روز ، سایه ها ، مکان و حالت قرار گرفتن شخصیت های داستان در مقابل هم ) میتونه به شما کمک زیادی بکنه ...  

آموزش کاردستی (کارت پستال)

سلام به شما بچه های ناز و عزیز ... حالا که دیگه تابستونه و مدرسه ها تعطیله ، حتما یک عالمه وقت دارید که کارهای مختلفی انجام بدید ، بازی ، ورزش ، نقاشی و کاردستی ...

امروز می خوام به شما یه کاردستی یاد بدم که خیلی راحت ، میتونید خودتون به تنهایی یا همراه با یک دوست خوب ، درستش کنید و به هر کسی که دلتون می خواد ، هدیه کنید .

یک کارت پستال ...!

برای درست کردن این کاردسیتی وسایل زیر رو لازم داریم :

۱ - یک تکه مقوای مربع شکل

۲ - مداد مشکی

۳ - مداد رنگی

۴ - قیچی

۵ - چسب مایع

۶ - و کاغذ سفید

خوب ، برای شروع کارمون ، لازم داریم یک تکه مقوا رو به شکل مربع و به ضلع 10 سانتی میتر در بیاریم .

مقوا رو از وسط تا بزن ...و مثل شکل زیر ، از طرف بسته ی مقوا ، روی یکی از نصفه های مقوا ، یک نیمه ی قلب نقاشی کن .  

حالا قلب نقاشی شده را از روی خط ببر .

قلب را نگه دار و بقیه مقوا رو بگذار کنار ... دورش ننداز . چون ممکنه برای تزیین کارت پستالت ، به دردت بخوره . میتونی از اضافه های مقوا ، شکل های دیگه درست کنی و روی کارت پستالت بچسبونی .

خوب ، حالا قلبی رو که از مقوا جدا کردی ، از وسط باز کن . میبینی ؟... حالا تو یک قلب کامل داری .  

مرحله ی بعدی این طوری انجام میشه که : از اون مقوایی که سالمه ، یک تکه به شکل مستطیل و به اضلاع 30 سانتی متر در 40 سانتی متر ببر و مقوا رو مثل شکل زیر دو بار تا کن ...   

حالا میتونی مثل شکل زیر ، قلبی رو که اول درست کرده بودی روی این مقوا بچسبونی و بقیه مقوا رو با مدار رنگی نقاشی بکشی. یا اینکه هر چیزی که دوست داری روش بنویسی .   

حالا یک کارت پستال قشنگ داری که میتونی به هر کسی که دوست داری هدیه بدی . حتی به خودت .

می دونی ؟ ... امروز هم یک کارت پستال خوشگل درست کردی و هم یاد گرفتی که بعضی از شکل ها رو وقتی از وسط تا میکنیم ، مثل قلب ، دو نیمه ی اون ، درست هم اندازه ی هم هستند .

دفعه ی بعد بهتون یاد میدم که چطور با همین روش ، یک گل زیبا درست کنید . بعضی از شکل ها الگویی دارند که فقط کافیه اونها رو از دو جهت یا بیشتر تا بزنیم اونوقت شکل های قشنگ تری پیدا میکنند ... مثل شکل زیر ... 

 

خوب حالا که درست کردن این کارت پستال رو یاد گرفتید ... از کارت هایی که درست کردید عکس بگیرید و عکس ها رو به آدرس : kidkiddi@yahoo.com  بفرستید تا روی صفحه وبلاگ بگذاریمشون . اونوقت همه ببینند که چه کاردستی های خوشگلی درست کردید...

« قصه ی عشق و زمان »

  

روزی روزگاری ، در زمان های قدیم جزیره ای بود که در آن ،  تمام احساسات و عواطف ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی  می کردند . شادی ، غم ، آگاهی و همه ی احساسات دیگر ، همینطور هم عشق .  

یک روز به آنها خبر رسید که جزیره در حال غرق شدن و فرو رفتن زیر آب است . بنابراین همه ی ساکنین جزیره قایقی ساختند و آنجا را ترک کردند به غیر از عشق . عشق دلش می خواست تا آخرین لحظات و تا وقتی که امکانش هست همانجا بماند و جزیره را ترک نکند . بالاخره وقتی جزیره داشت کاملا زیر آب فرو می رفت ، عشق تصمیم گرفت آنجا را ترک کند و کمک خواست . 

 ثروت داشت با قایقش از کنار عشق می گذشت که عشق او را صدا کرد و گفت : " ثروت عزیز آیا می توانی مرا همراه خودت ببری ؟ " ثروت پاسخ داد :"متاسفم من نمی توانم این کار را بکنم مقدار زیادی طلا و نقره در قایق من هست و جایی برای حضور تو در اینجا وجود ندارد" .  

پس عشق از غرور، که داشت قایقش را در آب می انداخت در خواست کمک کرد . غرور هم همان پاسخی را داد که ثروت به عشق داده بود : " من نمی توانم به تو کمک کنم . تو خیس و نمناک هستی و ممکن است به قایق من آسیب برسانی " . 

 غم به عشق خیلی نزدیک بود پس عشق از وی خواست تا او را با خود ببرد : " غم ، خواهش می کنم مرا همراه خودت ببر ." غم با صدایی شبیه به ناله ، پاسخ داد :"  آه ... عشق ... من خیلی غمگین هستم و احتیاج دارم که با خودم تنها باشم . "  

 شادی هم از کنار عشق عبور کرد و آنقدر با شادمانی خودش سرگرم بود که حتی صدای عشق را ، وقتی صدایش کرد ، نشنید .  

ناگهان صدایی بلند شدو گفت : " بیا عشق ، من تو را با خود خواهم برد " ...این صدا یک صدای پر طنین بود . عشق با شادی و هیجان زیاد داخل قایق پرید و حتی فراموش کرد سوال کند که به کجا دارند می روند .  

وقتی به سرزمین خشک و امنی رسیدند ، صدا ، عشق را به حال خودش رها کرد و رفت . بعد از اینکه عشق فهمید چقدر به آن صدا بدهکار و مدیون است ، از آگاهی پرسید : " چه کسی بود که به من کمک کرد ؟"  آگاهی پاسخ داد :"  او زمان بود" . عشق با خودش فکر کرد : " زمان ؟ "

آگاهی از چهره ی عشق ، تعجب وی را فهمید و لبخندی زد و گفت : " چون تنها زمان است که می داند ، عشق چقدر با ارزش است ! "

   

Once upon a time, in an island there lived all the feelings and emotions : Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to them that the island would sink! So all constructed boats and left. Except for Love.

Love wanted to hold out until the last possible moment.

When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.

Richness was passing by Love in a boat
. Love said,
"Richness, can you take me with you?"
Richness answered, "Sorry Love, I can't. There is a lot of gold and silver
in my boat and so there is no place here for you."

Love next asked Vanity who was also sailing by. Vanity was also ready with the same answer
."I can't help you, Love. You are all wet and might damage my boat," Vanity answered.

Sadness was close by so Love asked, "Sadness, take me along with you."
"Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!", sadness said in a sullen voice.

Happiness passed by Love, too, but she was so preoccupied with her happiness that she did not even hear when Love called her.

Suddenly, there was a voice, "Come, Love, I will take you." It was an elder. An overjoyed Love jumped up into the boat and in the process forgot to ask where they were going. When they arrived at a dry land, the elder
went her own way.

Realizing how much was owed to the elder, Love asked Knowledge another elder, "Who Helped me?"
"It was Time," Knowledge answered.
"Time?" thought Love. Then, as if reading
the face of Love, Knowledge smiled and answered, "Because only Time is capable of understanding how valuable Love is."